سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطره ای از یک شهید ی گمنام
نویسنده : غلامعلی
تاریخ : چهارشنبه 90 اردیبهشت 28

همسرش:می گفت: سه روز از ازدواجمان نگذشته بود بسته ی کوچکی بدستم داد گفتم این چیه گفت حلقه ی عروسی مان است گفتم چی کارش کنم  گفت امروز که به نماز جمعه میرویم برای کمک به جبهه هدیه کن گفتم مگه دیگه دوستش نداری گفت چرا ولی در این موقعیت که جنگ نیاز شدیدی به کمک دارد لزومی ندارد من حلقه به دست کنم گفتم که تو خودت به جبهه می روی بزرگترین کار است گفت هر کاری به جای خود .وفعلا تنها کمک مالی است که در توان من است.




| نظر


مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
Design By : Ashoora.ir














پایگاه جامع عاشورا